به نام خدا
امروز ۳۰ ام بهمن ماه سال ۹۸، بهمنی دوست داشتنی، بهمنی به یاد ماندنی.
بهمن در ۲۹ روزی که فرصت داشت روی خوش نشان بدهد، این کار را نکرد اما، دمش گرم که در روز پایانی اش اتفاقی خوشایند را رقم زد.
ساعت ۴ و ۱۲-۱۳ دقیقهی بعد از ظهر هم به ساعتها و تاریخهایی که قرار است همیشه به یاد داشته باشم اشان اضافه شد؛ ساعت رها شدن، ساعت سبک شدن، البته نه سبک شدنی مناسب برای پرواز ولی مطلوب برای نفس کشیدن.
از ملاقات و صحبتهایی مینویسم که شروع کردنش برایم دشوار بود اما وقتی در دلش رفتم و انجامش دادم به سرعت مثل خونِ حیاتی در رگهای خسته از خمودگی ام شادابی اش جاری شد. علامت (؟) به معنای بی جواب بودن نیست، به این معناست که انقدر حرف زدن برایم سخت و جانفرسا بود که لرزه به صدایم افتاده بود و مغزم نصفه و نیمه کار میکرد بنابراین درست و دقیق نفهمیدم که واکنش یا جواب چه بود!
- سلام خانمِ ....
+سلام
- حال شما خوبه؟
+ (؟)
- ببخشید که اینجا مزاحمتون میشم اما چارهی دیگهای نداشتم و فرصت مناسب تری پیدا نکردم.
+ (؟)
- من خیلی فکر کردم با خودم و سخت هم به این نتیجه رسیدم ولی میخواستم باهاتون صحبت کنم، حرفایی دارم که باید بزنمشون.
+ بسیار خب مشکلی نیست. میتونم همین الانم صحبت کنم.
- نه نه من آمادگی ندارم الان :)
+ (علامتهای صورت)
- هر جایی که شما بگید و هر زمانی که بگید
+ خب من تقریبا وقت خالی زیاد دارم. شنبه چطوره؟
- شنبه هممممم ... از ظهر به بعد میشه، یکشنبهها و سه شنبههام خالی ان.
+ خب همون یکشنبه خوبه، چه ساعتی؟ بعد از ظهر خوبه؟
- یکشنبه هر ساعتی که شما بگید. تعیین زمانش با شما و تعیین مکانش با من :)
+ (باز هم علامتهای صورت انگار!)
- پس هماهنگ میکنیم. با اجازتون
+ خدانگهدار
این تمام چیزی بود که رد و بدل شد ولی یک عالمه حس خوب اون وسط به من منتقل شد که نمیتونم توصیفشون کنم. انگار چیزی فراتر از انتظارم بود. شاید هم موش شدنم و اون لرزش صدا و دستم باعث شد که دلش به رحم بیاد! حالا هر طور بود اون کاری که ازش واهمه داشتم و این همه مدت نتونسته بودم انجامش بدم بالاخره استارتش زده شد. الحق و الانصاف که دم حسین گرم، سقلمهی به جایی به من زد و گفت الان فرصت طلاییه، کسی نیست :) و منی که لیتر لیتر ترشح شدن هورمونهای ستیز و گریز از غدد فوق کلیه ام رو حس میکردم و منتظر بودم تا خرید ایشون تموم بشه و مثل پلنگ مازندران در لحظهی حساس شکار کنم :) بر خلاف انتظارم به جای این که بره سمت مخالف، اومد سمت من! اینجا دیگه قشنگ کُپ کردم.
اومد و از جلوم(تقریبا ۵ متری البته) رد شد و... منم سریع به دنبالش و ادامهی ماجرا :)
الان رسیدم به چالش بعدی! چی بپوشم؟ هدیه بدم یا ندم؟ اگه بدم چی بدم؟ اون حرفی که ته دلم هست رو بزنم یا نزنم؟ اصلا چه حرفایی بزنم؟ این همه خطورات ذهنی داشتی بالاخره باید اینارو جم و جور بکنی یا نه؟
و سوال جنجالی دیگر: آیا روز ۳ اسفند هم از آن روزهای خاطره انگیز و به یاد ماندنی میشود؟ :)